محل تبلیغات شما

فراشعر




 
(تقدیم به تمام قربانیان خدایان ماسکولیسم) 
 
"فریاد خاموش" 
 
 
 
معبدی در زیر آبشار 
 
آبشاری در زیر زمین ‌ 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌    
_تعظیم شو 
 
_من تنها عشق را سجدە خواهم کرد 
 
کاهن اعظم برآشفته تر از طغیان نیل 
 
خیرە می شود در چشم های زن 
 
_تبعید می شوی به تنها ترین جزیرە 
 
آنسوی دریا، آنسوی زمین ، آنسوی خودت 
 
_اما من همه چیز را عشق خواهم دید 
کاهن اعظم 
 
چشم های زن را نشانه می رود 
 
و تیری گزین 
 
از چله ی کمان بت بزرگ 
 
پرتاب می شود تا . 
 
که یکبارە 
زن با صدای هولناک شوهر از خواب بر می گرد 
 
_باز هم که با قلمت خوابیدە ای? 


جهان های موازی»
 

کاتالوگ پیشامتن

 

۱_زن جایی درون گذشته، شاید تکه ای از فردا، این متن را قدم می زند

 

۲_راوی متن گم شده است

 

۳_ذهن مغشوش نویسنده در پیشامتن به دنبال ردپایی از نیمه ی گم شده اش می گردد

 

۴_خواننده ی محترم لطفاً هنگام خوانش این متن کفش هایتان را به پا کنید

 

◻️◻️◻️

پنجره.               بوته ی گل سرخ

 

مرد.                    سایه ی شکسته

 

◻️


فراشعر " تو. "


سرزنش می کند
مرا ذهنم 
برای خلاصه کردن
همه ی احساسات عاشقانه ام در تو
اما من سکوت می کنم
تا اثبات کنم
عاشقان کور و کرند.

فراشعر "تاق بستان"


تق تق
تاق تق  
زمین مرا متولد شد 
و وقت تعشق 
از میان  رشته کوهها 
قرعه به نام من افتاد
تاق وه سان 
سین سو سو
صدای سبز وه سان 
سان می رود بر جاده ی ابریشم 
تاق ها تق. تق  
از صدای تاریخ می آیم 
سنگ نیستم که بدانی 
تاق نیستم که جفت کنی 
چشم هایم 
دست هایم 
لب هایم 
نفس هایم 
عاشقی را تیر می کشد
حرمت جهانگیران را 
زیسته ام 
و بی صدا در فلوت نواخته ام 
قرن سوم میلادی  یعنی من 
من و تاق هایم 
شمال غربی  کرمانشاهان 
هنوز صدای خسرو نوشیروان 
مبهوت حرمسرا 
شیرین 
شکر
مریم اصفهانی
و هزار زن خوش  بالا  
فروهر  راست 
آناهیتا  چپ 
نگاه کن مرا 
از میان کوههای دیگر 
که چگونه 
در گهواره ی خویش 
از غیرت قومی ایران نژاد 
یعنی کرد ها 
معرب تاریخی پر آشوبم 
تاق وسان 
روی دست هایم 
خط پهلوی 
و تاقی از سنگ 
دروازه ی نگاهت را جفت کن 
 


فراشعر   " خاورمیانه "

و من
در میان بغض و باروت! 
گلویم را با دستهای خسته از نبرد
می فشارم؛
و در هیجانی نگران کننده 
خودم را از میان هزاران فسیل
هزاران مرده ی بی خاک
 در دل چاله، چاله های
آب های راکد و روانم 
در دل دشت های بی زبانم
بالا می آورم
سیاه ؛ غلیظ
در انتظار جرقه ای که
با نیم نگاهی مرا به بهشت سوق دهد
نه دره های خاکی جهنمی،
که خاکسترم را برای تاج گذاری پادشاهان سرزمین های دور  
ارمغان می دهد .

⬜️

مرا برای پایداری از موطنم
به خزینه ی بی آب تشبیه می کنند
به سراب های پوشالی 
جدا از تاریخ تولد دیرینه ام 
انگ وابستگی
انگ آوارگی 
به جدال با عشق
به گسستن 
وقتی پاهای کودکان جنگ زده ام تاول زده
از راه های طولانی تا مرا به پایان برساند
⬜️⬜️
آه از من؛
آه از پدرانه های سختگیرانه ام
آه از دل سوزی های مادرانه ام
با اینکه
بیشتر پیامبران 
از قلب من مبعوث شدند.
مرا به خلق داعش
به عبادتگاه نامردمان ترین انسان های تاریخ
نسبت می دهند

با عاشقانه های شاعران بزرگ 
قلب پر تپشم آرام گرفت
با تغزل نگاه مردمانی آسمانی
مست و مدهوش 
شبم را صبح کردم 
تا بال های خسته از پروازم 
در میان آتش و دود
بغض و آه 
دمی بیاساید

مهسا جهانشیری


تقدیم به منجی شنگال‌های بی‌پناه : سردار شهید سپهبد قاسم سلیمانی 

 

فراشعر فرامرد سبزپوش» _ آوین کلهر

 

_سیاه

سیاه

سیاه

آسمان سیاه شنگال ظلمت‌پوش‌تر از سیاه‌جامگان

می‌هراسیدند کودکان و ن

از سایه‌های سیاه خود 

از چادرهای سیاهشان

از ابرهایی سیاه

که می‌آمدند و نمی‌باریدند

و می‌انداختند پنجه در گلوی هوای از نفس افتاده

دود شب که برمی‌خاست پنهان می‌کردند

ستاره‌ها نیز خود را

در پستویی که می‌لرزید در آن ماه

به سان موجی در طوفان

هیچ عروسی چای نمی‌ریخت

هیچ مادری لالایی نمی‌خواند
 
سلام‌های بی‌سلامتی

قداره‌کش‌های پاپتی

آواز تاریک جیرجیرک‌ها وحشی‌تر از آژیر سیاه

برف زوزه‌کشان شنگال را کفن‌پوش کرده بود

سقفی به جز غارها و اوجی به جز دارها به چشم نمی‌آمد

دارهای شکسته‌ی قالی

شکسته‌تر از کوزه‌های سفالی

چشمه‌های خشکیده

سفره‌های خالی

رخت عزا مچاله کرده بود قامت قیامت قامتان را

هلسمان آمده بود با هزاران زله در انبان

و سیگاری که در آن خاکستر تمام جنگل‌های ولایتم را می‌کشید 

شیاطین سیاه با دشنه‌هایی سیاه‌تر

تسخیر  کردند خانه‌ها را

آنچنان که از هراسشان کوه‌ها گریختند 

دیوارها فرو‌ریختند 

و پرده‌ها از هم گسیختند 

آسمان سرخ شد از فواره‌های خون

از خون هفت هزار مردان، برادران، درختان 

و اما دوشیزگان و نوعروسان را .

_دایه مادرم را نیز سیاه‌جامگان سرخ پوشاندند؟

بغضی عجیب نمی‌گذاشت کلمات از گلوی دایه به بیرون بریزد 

کاش می‌شد با واژه‌ای و حتی واژانه‌ای به او فهماند 

آنچه را که سنگینی واژگانش

 را ده‌سالگی او نمی‌توانست کشید 

واژه واژه قطره‌های سرخ

اشک‌های سرخ

دایه به افق سرخ‌رنگ خیره می‌شود : حجله‌های سیاه

گیسوهای خودسوخته، شاهرگ‌های بریده

نفس‌های در قفس جان داده

گرمه‌شین‌های یخ‌زده

کوته‌ل‌کوهای از نفس افتاده

رقص پروانه‌ای متن را نفس می‌کشد

و آرام می‌گیرد بر گونه‌ی سیروان

_صبر کن روله برنخیزد این پروانه از صدای ما

متن چند سطر سکوت می‌شود

صدای پای نسیم می‌رقصاند پرده‌ها، برگ‌های سبز را آرام

از لطافت گرمش عطر خورشید می‌وزد

آن‌قدر گرما می‌تراود از آن که دایه دوباره متن را راوی می‌شود:

_ یادش بخیر خورشید بی‌غروب

_دایه خورشید بی‌غروب دیگر چیست؟

_سردار بی‌غروب‌ترین خورشید بود

_یک روز از دور سردار سبز‌پوش را دیدم

تکه‌ای از بهشت بود

تجسمی از چهار ملک در یک کالبد

هرجا می‌رفت بهار به دنبالش

بهار او برف نمی‌شناخت

کویر نمی‌شناخت

جنگل سوخته نمی‌شناخت

بهار او فقط سبزانگی را پیشکش می‌کرد

‌ بهار فرزند سردار بود »
 
باران که می‌آمد حس می‌کردیم سردار برای درختان ، کوه ها و مردمان کرد بوسه می‌فرستد 

باران فرزند سردار بود »

آنگاه که خورشید می‌تراوید انگار لبخند سردار بود که در آغوش می‌کشید زمین را

خورشید فرزند سردار بود »

سردار چقدر برادران را، پسران را، کودکان را و مادران را از روی دار پایین می‌آورد

سردار فرامردی از سرزمین عاشقانه‌های سنگ، رزم، اسب و چوپی

عشق فرزند سردار بود »


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

داستانهای کوتاه