تقدیم به منجی شنگالهای بیپناه : سردار شهید سپهبد قاسم سلیمانی
فراشعر فرامرد سبزپوش» _ آوین کلهر
_سیاه
سیاه
سیاه
آسمان سیاه شنگال ظلمتپوشتر از سیاهجامگان
میهراسیدند کودکان و ن
از سایههای سیاه خود
از چادرهای سیاهشان
از ابرهایی سیاه
که میآمدند و نمیباریدند
و میانداختند پنجه در گلوی هوای از نفس افتاده
دود شب که برمیخاست پنهان میکردند
ستارهها نیز خود را
در پستویی که میلرزید در آن ماه
به سان موجی در طوفان
هیچ عروسی چای نمیریخت
هیچ مادری لالایی نمیخواند
سلامهای بیسلامتی
قدارهکشهای پاپتی
آواز تاریک جیرجیرکها وحشیتر از آژیر سیاه
برف زوزهکشان شنگال را کفنپوش کرده بود
سقفی به جز غارها و اوجی به جز دارها به چشم نمیآمد
دارهای شکستهی قالی
شکستهتر از کوزههای سفالی
چشمههای خشکیده
سفرههای خالی
رخت عزا مچاله کرده بود قامت قیامت قامتان را
هلسمان آمده بود با هزاران زله در انبان
و سیگاری که در آن خاکستر تمام جنگلهای ولایتم را میکشید
شیاطین سیاه با دشنههایی سیاهتر
تسخیر کردند خانهها را
آنچنان که از هراسشان کوهها گریختند
دیوارها فروریختند
و پردهها از هم گسیختند
آسمان سرخ شد از فوارههای خون
از خون هفت هزار مردان، برادران، درختان
و اما دوشیزگان و نوعروسان را .
_دایه مادرم را نیز سیاهجامگان سرخ پوشاندند؟
بغضی عجیب نمیگذاشت کلمات از گلوی دایه به بیرون بریزد
کاش میشد با واژهای و حتی واژانهای به او فهماند
آنچه را که سنگینی واژگانش
را دهسالگی او نمیتوانست کشید
واژه واژه قطرههای سرخ
اشکهای سرخ
دایه به افق سرخرنگ خیره میشود : حجلههای سیاه
گیسوهای خودسوخته، شاهرگهای بریده
نفسهای در قفس جان داده
گرمهشینهای یخزده
کوتهلکوهای از نفس افتاده
رقص پروانهای متن را نفس میکشد
و آرام میگیرد بر گونهی سیروان
_صبر کن روله برنخیزد این پروانه از صدای ما
متن چند سطر سکوت میشود
صدای پای نسیم میرقصاند پردهها، برگهای سبز را آرام
از لطافت گرمش عطر خورشید میوزد
آنقدر گرما میتراود از آن که دایه دوباره متن را راوی میشود:
_ یادش بخیر خورشید بیغروب
_دایه خورشید بیغروب دیگر چیست؟
_سردار بیغروبترین خورشید بود
_یک روز از دور سردار سبزپوش را دیدم
تکهای از بهشت بود
تجسمی از چهار ملک در یک کالبد
هرجا میرفت بهار به دنبالش
بهار او برف نمیشناخت
کویر نمیشناخت
جنگل سوخته نمیشناخت
بهار او فقط سبزانگی را پیشکش میکرد
بهار فرزند سردار بود »
باران که میآمد حس میکردیم سردار برای درختان ، کوه ها و مردمان کرد بوسه میفرستد
باران فرزند سردار بود »
آنگاه که خورشید میتراوید انگار لبخند سردار بود که در آغوش میکشید زمین را
خورشید فرزند سردار بود »
سردار چقدر برادران را، پسران را، کودکان را و مادران را از روی دار پایین میآورد
سردار فرامردی از سرزمین عاشقانههای سنگ، رزم، اسب و چوپی
عشق فرزند سردار بود »
فریادخاموش_فراشعری از آوین کلهر
سردار ,خورشید ,فرزند ,دایه ,یک ,سیاه ,سردار بود ,فرزند سردار ,خورشید بیغروب ,که در ,به جز
درباره این سایت